آرزو ها ..
آرزو ها ..
آرزو ها ..
امروز از خودم پرسیدم ، آرزویم چیست ؟ ، خنده ام گرفت .. وقتی دیدم چیزی به ذهنم نمی رسد .. بله ، آرزویی نداشتم !!
یا شاید هم حوصله فکر کردنش را نداشتم ، نمی دانم ، ..
من بودم و یک پیاده روی خالی که ناگهان غبار ، چهره خیابان را فرا گرفت ، چیزی فرو ریخته بود ، سرو صدای مشاجره شدید می آمد ، آجر ها و سنگ های ریز و درشت به اطراف پرت می شد ، وارد خیابان شدم چند قدم جلو تر که رفتم ، کنار بناهای قدیمی شهرمان لودری را دیدم که در دهانش بقایای بجا مانده را یکی پس از دیگری می ج...وید ! ، آن اطراف پیره مرد نحیف عربی بلند فریاد می زد :
_ " یا ابن الادم لیش اتخرب بیوت اجدادک ، تف علیک الی ماعندک غیره ! "
( ای پسر انسان ، چرا خانه های اجدات را خراب می کنی ، تفو بر تو که غیرت نداری ! )
مرد جوان که پشت آن غول سرکش نشسته بود ، لحظه ای دست از کار کشید ، سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت :
_" خربت بیت ابوی ، صح ..
لکن من یعیش اطفالی .. انت ؟
( خانه پدرم را خراب کردم .. درست است ..
اما چه کسی می خواهد بچه هایم را روزی دهد .. تو ؟ )
پیره مرد نگاه سنگینی به او انداخت دستی تکان داد و با عصبانیت چفیه اش را از سرش بلند کرد و بر شانه اش انداخت و رفت ..
یاد سوالم افتادم .. گفتم ای کاش در اهواز هم آثار تاریخی ارزشمند بودند و همانند آثار موجود در اصفهان حفظ می شدند !
از کنار ساختمان گذشتم و از شدت ناراحتی و تاسف فراوان سری تکان دادم و از عرض خیابان عبور کردم ، راننده لودر با تشر و عصبانیت به من گفت :
ها انت اشمالک کلیت اموال ابوک .. ؟
( هان تو را چه شده نکند اموال پدرت را خورده ام .. ؟)
یاد حرف های " حنظله " ناجی العلی افتادم و به او گفتم :
اخشی ما اخشاه ان تصبح الخیانه وجه نظر .. !
( ترس من از این است که مبادا روزی خیانت ، دیدگاه قلمداد شود .. )
از لودر پیاده شد ، در را با عصبانیت فراوان محکم بست و گفت :
_ اسکت یا اخی ... اسکت .. !
( چیزی نگو ای برادر .. چیزی نگو .. )
یاد آرزوهایم افتادم ، دیدم آرزو ها هم دیگر مهم نیستند چیز های مهمی هست که باید باشند اما نیستند ..